فریدون مجلسی
نخستین جلوههای تمدن هنگامی رخ نمود که بشر در گوشهای از جهان توانست بیش از نیاز خود تولید کند؛ یعنی به جای آنکه برای ادامه حیات اسیر زمین و شکار باشد، زمین و جانداران را اسیر خود کرد و دستاوردش از انواع محصولات حیوانی و گیاهی از نیازهای کوتاهمدت و میانمدتش فراتر رفت. آنگاه به این فکر افتاد که تا با تولید افزون بر نیاز، به دادوستد بپردازد. سپس توانست سکون و آرامشی به دست آورد و در جایی بماند. اما تولید بیش از نیاز، ثروتی به بار میآورد و ثروت دشمنآفرین بود و غارتگران را برمیانگیخت. پس دفاع از آن لازم بود. پدرسالاریِ آغازین به طایفهسالاری و قومسالاری انجامید؛ زیرا هر گروه برای خود منافع مشترک، همچنین دشمن یا دشمنان مشترک قائل بود. بدین ترتیب نخستین حکومتها بر پایه قومیت شکل گرفتند که طبیعتاً ادامه همان پدرسالاری بود.
پدرسالاری قویترین فرد گله را، خواه شیر بود یا گرگ یا انسان، در جایگاه سرکردگی میگمارد. پس از زمانی پیشرفتهایی صورت گرفت و دولتهایی پدید آمدند، اما بازهم مبنایشان مشابهتهای قومی بود. قدرت زیادهطلب و دستانداز است و دولتها نیز، چه در برابر تجاوز و زیادهخواهی و چه برای تجاوز و زیادهخواهی، با همسایگان خود درگیر میشدند. استقرار دولتها، مدنیتها و در درون آنها فرهنگهایی را با جلوههای گوناگون پدید آورد؛ اما شاید سخنی به گزاف نباشد اگر کوروش را، در مقایسه با دولتهای تکقومی، بنیانگذار نخستین دولت فراگیر و چندقومی تاریخ بدانیم.
رواداری
موضوع تنها جهانگیری و توسعهطلبی نیست. پیش از او نیز فرمانروایان زیادهطلب و دستانداز بسیار بودند. اگر دولت بابِل چنین نبود، پس اسیران یهود در آنجا چه میکردند، تا کوروشی به نجاتشان رود؟ در همان زمان نیز جنگهایی بود و غارتها و اسارتهایی نیز بود. اما بابل و مصر و دیگر مناطق دارای دولتهای فراگیر نبودند. آنها دولتهایی متعلق به قوم خود بودند و با دیگران با خوی بیگانهستیزی رفتار میکردند. جهانگشایی این دولتها اسارتآمیز و استثمارگرانه بود. مانند انواع دولتهای پیشرفتهتری که در قرون نوزدهم و بیستم میلادی شاهدش بودیم. در واقع کوروش برای نخستین بار حکومتی بنیان نهاد که در بر گیرنده اقوام گوناگون با خصوصیات فرهنگی و نژادی متفاوت بود، اما آگاهانه از رفتار ستیزنده نسبت به آنها پرهیز کرد. این رابطه برای اقوام جدیدِ تابع که به چنان وضعی عادت نداشتند نیز تازگی داشت. آنچه موجب شد حکومت فراگیر کوروشی نهادینه شود، تداوم آن بود و آنچه موجب تداوم آن شد، رواداری و یکساننگری آن سامانه فراگیر و به عبارت دیگر فراقومی بودن آن بود.
دلیل آنکه عمل کوروش را آگاهانه میدانم، گفتهها و نوشتههای او و دیگران است. مثل آنچه بر استوانه معروف آمده است. جانشینان کوروش نیز در سنگنبشتههای خود بر این رواداری تصریح و به آن عمل کردهاند. تختجمشید که آن را داریوش و خشایارشا ساختند، گواه نوعی جهانیشدن فرهنگی و هنری در ابعاد آن روزگار است. سربازان نگهبان نیزهدار که یکدرمیان پارسی و مادی هستند، نشاندهنده یکسانپنداری شهروندان از نگاه حکومتاند. نقشهای دیگر از ملل و اقوام گوناگون نیز که هدایای نوروزی را میبرند، از همین امر حکایت دارد. الواح گلین به دستآمده از تختجمشید نشان میدهد به کارگران سازنده آن دستمزد پرداخت میشده؛ یعنی این مجموعه برخلاف کاخهای دیگران با بیگاری گرفتن مردم ساخته نشده است. علاوه بر این، مشخصات و تخصصهای سازندگان بنا نیز نشان میدهد که آنان ترکیبی از ملل و اقوام گوناگون بودهاند. از همه مهمتر، خود کاخ و نشانهها و تندیسهایش است. این کاخ، کاخ یک پدرسالار نیست. کاخ فرمانروایی است که که شهروندانش از ملل گوناگون به هم پیوستهاند. گاوآدمهای بالدار کنارههای ورودی تالار اصلی، یادآور بابل است. سردرهای عظیم سنگی و بسیاری شیوههای کار با سنگ از تخصص مصری و همکاری استادکاران آن دیار حکایت دارد، که سنگنبشته حاشیه تندیس بزرگ داریوش با حروف هیروگلیف بیانگر آن است. سرستونهای گاو بالدار نوآوری بیمانند و جلوهای از هنر ایرانی است که بهراستی آنجا را به کاخی فراقومی تبدیل کرده است.
اما اینکه کوروشی بیاید و حکومتی روادار و فراگیر برپا کند، برای پدیدآمدن فرهنگی تازه و فراگیر کافی نیست. آنچه موجب پدیداری فرهنگی پایدار و ماندگار شد، تداوم آن نظام و آن نوع نگرش بود. این تداوم فرهنگی، با وجود تپشهای تاریخ که در طول زمان موجب پیشرفتن و پسآمدن مرزها شده است، موجب گشت در فترتهای تاریخی، یعنی در دورههایی که حاکمیت بر این اقوام از دست آنان بیرون میرفت و در دست جهانگشایان بیگانه قرار میگرفت، باز هم آن فرهنگ در بستر خود به حیات و بقای خود ادامه میداد. گاهی فرهنگ مهاجمان بر مایه آن نیز افزوده است.
اما چرا نمیتوانیم همین حکم را برای فاتحان جدید صادر کنیم؟ دلیلش این است که آنان با دیدی سلطهجویانه و برای غارتگری میآمدند و نوع برخوردشان از نوع کوروشی نبود. یونانیان با دید یونانیسازی آمدند، ضمن آنکه با آن بستر فرهنگی درنیامیختند و آن را از خود و خود را از آن نپنداشتند. با وجود حدود هشتاد سال بقای نسبی در قدرت فقط بر غنای آن بستر فرهنگی افزودند. با رفتن آنها، دو سلسله اشکانی و ساسانی نیز کم و بیش همان فرهنگ جاافتاده کوروشی را تداوم بخشیدند. خصوصاً رواداری اشکانی، تا جایی که نشانههای تاریخی گواهی میدهند، مثالزدنی است.
فرهنگ ایرانی
در زمان ساسانی، آنگاه که تعصبات زرتشتی حاکم شد، در واقع ارکان آن قدرت سیاسیِ متکی بر رواداریِ فرهنگی متزلزل گشت. مقصود این است که آنچه کوروش بنیان نهاد، تنها یک حکومت بزرگ نبود، بلکه بستری بود که با تداومی بیش از هزار سال، فرهنگی در آن رویید و بالید که آن را «فرهنگ ایرانی» مینامیم. این فرهنگ یا بهتر است بگویم این بستر فرهنگی، جویبارهای دیگری را که به نحوی به آن جاری شدهاند، در خود غرق و جزئی از رود بزرگ خود ساخته است.
اعراب که آمدند، دینی آوردند و فرهنگی را با آن آمیختند. حتی این دین هم ایرانی شد. مغولها که آمدند، آنچه را گرفتنی بود، یعنی زر و سیم و ثروت را، گرفتند و بهراستی کشتند و سوختند و آنچه را توانستند با خود بردند، اما چه چیز به آن دادند؟ چه چیز داشتند که بدهند؟ فرزندانشان ایرانی شدند. از الغبیک و غازان، «نیکلای الجایتو» بر جای ماند، با مادری روس و مسیحی و پدری مغول و آیین شمنی، و خودی ایرانی: «سلطان محمد خدابنده» که بنای عظیم سلطانیه را بر سر راه تاکستان به زنجان ساخت. بستر فرهنگی ایران مانند ستارههای کوتوله است که حتی اگر نور خود را از دست بدهد و به سیاهچالهای کیهانی تبدیل شود، بازهم قدرت جاذبه و استحالهاش بینظیر است.
پس از اعراب این فرهنگ، سوار بر بارهای شکوهمند و سرافراز دوباره از خاکستری که از سوزاندنش برجای مانده بود، از خاور به سوی باختر پر کشید و پیش تاخت و بهزودی سراسر ایرنشهر را درنوردید و به آن فرهنگ فراگیر حیات دوباره و جانی تازه بخشید. این باره یا ققنوس، چیزی جز زبان فارسی نبود که از کنارههای آمودریا در بادغیس در نزدیکی بلخ سر برآورد و برخاست و چون مادری که شاهنامه در بطن داشته باشد، فریاد زد:
آهوی وحشی در دشت چگونه بوذا؟
چون ندارد یار، بییار چگونه بوذا؟
آری، «در ابتدا کلمه بود!» و در این کلمه، روح یک فرهنگ پنهان بود! کلمات ناگهان سر برآوردند و رو به غرب نهادند. شاعرانی از همان کلمه جان گرفتند و برخاستند: انوری، عنصری، عسجدی، رودکی سمرقندی، دقیقی و فردوسی توسی، فرخی سیستانی، ناصر خسرو قبادیانی، تا مولانا جلالالدین بلخی، نظامی گنجوی، سعدی شیرازی، خواجوی کرمانی، حافظ شیرازی، عبید زاکانی و هزاران شاعر و ادیب دیگر که حاملان امانت فرهنگ ایرانی بودند، برای اقوامی که به گویشهای گوناگون سخن میگفتند، این معجزه ادبی را نقطه اتکا و محور اتصال خود قرار دادند. ترکانی که در دربار سامانی بالیدند، جذب آن شدند، در آن فرهنگ رشد کردند و از آن دودمانهای غزنوی و خوارزمشاهی و سلجوقی سر برآوردند که در گسترش و محوریت زبان فارسی به عنوان ابزار اصلی سیاسی و اداری خود همت گماردند. چنین بود که وقتی بهاءالدینولد دست فرزند دوازدهسالهاش را گرفت و از بلخ رو به باختر نهاد، در قونیه، قطب باختری زبان فارسی ماندگار شد، که آنجا را همدل و همزبان یافت، با شاهان سلجوقی استحالهشده در فرهنگ ایرانی با نامهای کیکاوس، کیخسرو، کیقباد و جمشید!
ایران یک خون یا یک نژاد نیست، یک فرهنگ است، با ریشهای ژرف و گسترده، با سنتی زیبا و جلوههای فرهنگی مشابه که خاطراتی همسان به بار میآورد. در چهارشنبهسوریاش از درههای آذربایجان تا کوهپایههای کردستان، از کوچههای تهران، تبریز، اصفهان و شیراز تا کرمان و از مشهد و هرات گرفته تا اقصای شرق در دوشنبه و دیگر جاها، از شامگاهان شعلهها افروخته میشود. نوروزش همه جا را نونوار میکند. فرهنگ ایرانی در واقع ایرانی فرهنگی پدید آورده است که در محدوده مرزهای سیاسی نمیگنجد. در میان همه مردمانش، از فارس، عرب، ترک، بلوچ و ترکمن، خصوصیتی پدید آورده است که در میان آنها احساس بیگانگی نمیکنی، حتی اگر با تو تفاوتهایی داشته باشند.
این نفوذ معنیدار ناشی از همان رواداری یا تساهل و برابراندیشی کوروشی است. هر زمان فرمانروایان بر این رواداری ارج نهادهاند، عظمت یافتهاند و به عظمتش رساندهاند و هر زمان از آن دور ماندهاند، ویرانش کردهاند! وقتی به اینهمه مشابهتهای بالقوه وحدتآفرین بنگری درمییابی که چه خوش و چه درست گفته است دکتر اسلامی ندوشن که: «گستره مرزهای ایران فرهنگی تا به جایی است که نوروز را پاس میدارند.»

شما چه نظری دارید؟